23 بهمن 98
امروز صبح که از خواب پا شدم ، خانم محمدی راننده سرویس رانیا تماس گرفت و گفت به علت مریضی بچه اش نمیتونه بیاد دنبال رانیا و باید خودتون ببرید . منم آماده شدم اول محمدحسین رو رسوندم خونه مادرم بعد رانیا را تا دم در مدرسه رسوندم که رانیا گفت مامان داخل نمیایی ؟ و منم گفتم نه مامان جون دیرم شده باید زود برم . روز خیلی خیلی سردی هست و واقعا سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ میکنه . به سرکار که رسیدم از مدرسه رانیا زنگ زدند بیا رانیا را ببر ، 4 نفر از بچه ها اومدن و آبها به علت سرمای شدید قطع هست . منم مرخصی گرفتم رفتم دنبال رانیا و بعد محمدحسین و مادرم و بردم خونه خودمون . ریحانه هم که بعدازظهر هست تمایل داشت که مدرسه نرود و...